❤مشتیـا❤

دلم با دلت یکی می شود اگر تو به پایم بمانی

صفحه اصلی | عناوین مطالب | تماس با من | پروفایل | قالب وبلاگ

قصه قدیمی نمکو

نمکو

نمکی . قصه قدیمی . داستان های قدیمی


یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت  :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد .   شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان .  دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/         بیارید یک چایی بهر مهمان .

نمکی . قصه قدیمی . داستان های قدیمی

فارس باکس

ادامه مطلب
محبوب کن - فیس نما
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد